باز دوباره باران می اید
یک قدم تا به ابدیت نزدیکترم
چه خوشایند است چنین احساس شگرفی
ای خدایم من تو را می خواهم
تکه ای خوشبختی است حاصل دادن جانم
پس چرا لحظه ی صبر کنم؟
سوز سردی می اید
دست گرمی می خواهم
دست گرمی که نگوید ای دو دستانت سرد
دست گرمی که نگوید خسته ام باز از این زمستان تباهی
در سکوتم پرسید
اسمان را می گویم
تو چرا اینگونه ؟ تو چرا بارانی؟
از دلم فریادی گفت
درد من از دوریست
و سرانجام در انتهای صمیمیت ابی حضورت
من از دست برفته میگویم
امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
و سرانجام من از دور نفست را بوییدم
دلم اینجا دل تنگ است
من پر بودن با تو پر پروازم
پرم از عشق پر از اغازم
پرم از خواستنت تا فردا
انچنان فردایی که از امروز تا نهایت باشد
روی زردم سرد است
نفسم پر درد است
چه غروبی اسمان دارد .تو غمش را نیز میبینی؟
می خواهم امشب برسم تا تو
تو کجایی ؟
نفسم دیگر نیست .
تو جوابم باشم
تو بیا تا برسم تا به خدا
تو بیا باش و بمان در شب سرد دلم
تو بیا باش نفسم مال تو باد
دلم از دوری تو بی تاب است
تو بیا تا برسم تا به خدا
من به دنبال صدایت میدوم هر روز
پس کجایی که نگاهم مردست
پس کجایی که نفس دیگر نیست
پس کجایی که دلم پژمرد
پر سکوتم اما پر حرارت می سوزم
تو که میبینی تو که میدانی