تا به ابدیت

باز دوباره باران می اید

یک قدم تا به ابدیت نزدیکترم

چه خوشایند است چنین احساس شگرفی

ای خدایم من تو را می خواهم

تکه ای خوشبختی است حاصل دادن جانم

پس چرا لحظه ی صبر کنم؟

 

 

چه کنم با غم دل

سوز سردی می اید 

   دست گرمی می خواهم

دست گرمی که نگوید ای دو دستانت سرد

دست گرمی که نگوید خسته ام باز از این زمستان تباهی

 

کی گفته

در سکوتم پرسید

    اسمان را می گویم

تو چرا اینگونه ؟ تو چرا بارانی؟

از دلم فریادی گفت

           درد من از دوریست

بوی باران چه صفایی دارد

چه اندازه من  دل تنگم
اما چه کنم اکنون که نباشد سهم من از ان گل تنها
بوسه یی بر باد تا که شاید برساند بر او
که من اینجا آرزویت دارم
 دل پر دردی و صفایی دارم
روزگارت آبی باد  
آسمانت پر ستاره
یاد من باش که من جز تو یادی در یادم نیست

باز دوباره دلم تنها ماند

چه کسی میداند که نفس دار ترین روز خدا
 روز تنهایی من, روز انکار نفسهایم نیست
هوس باران دارم
       تا که شاید  بتواند که بشوید غم تنهایی و دلتنگی را
 خواب باران دیدم شب
     من سرگشته هم حیران
             زیر احساس خدا همچنان در راه دراز بی هدف می رفتم
چه سبک احساسی داشتم اما
      و چه حالی بود
دلم من بوی خدا میخواهد
        و خدا بود, که نترسیدم در راه    

  

یک شبم باز می ایم
چه غریبانه و تنها
این وجودم چه تمنایی دارد. اه
روز دیدار نزدیک است اما روز هجران نیز نزدیک
در دلم سودایی است
من پر از روح و طراوت اما چه غریبانه میگریم
دلم اینجا تنها نیست اما باز دلم دلتنگ است
تو که میدانی دلم اصلا اینجا نیست
در سکوتم چه کسی می دانذ

و اه دلم

و سرانجام در انتهای صمیمیت ابی حضورت
من از دست برفته میگویم
امدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟

تو که زیبای منی

کاش بیاید که نباشد بین من و تو فاصله ی
  کاش بیاید که مگذاریم دیوار غرور بین دستای من و تو
کاش ....


می دونم نمیای اینارو بخونی
          



خدا .....

چه توانم گفت

امروز که از حوصله ی تو نیز خارج رفتم چه بگویم؟
تو که دانسته نفس دادی به من اما چه بگویم اکنون ؟
 

        سوز تنهایی از ان دور می اید
                 من به گرمای نفسهایت محتاجم
        

تو بیا تا برسم تا به خدا

و سرانجام من از دور نفست را بوییدم
دلم اینجا دل تنگ است
من پر بودن با تو پر پروازم
پرم از عشق پر از اغازم
پرم از خواستنت تا فردا
انچنان فردایی که از امروز تا نهایت باشد
روی زردم سرد است
       نفسم پر درد است
چه غروبی اسمان دارد .تو غمش را نیز میبینی؟
می خواهم امشب برسم تا تو
تو کجایی ؟
نفسم دیگر نیست .
    تو جوابم باشم
تو بیا تا برسم تا به خدا
  تو بیا باش و بمان در شب سرد دلم
تو بیا باش نفسم مال تو باد
دلم از دوری تو بی تاب است
تو بیا تا برسم تا به خدا

چرا اخه

چرا وقتی که ادم تنها میشه  غم غصه اش قدر یک دنیا میشه
وقتی که تنها میشم اشک تو چشام پر میزنه غم میاد یواش یواش خونه ی دل در میزنه
 پس کجایی؟
بارون غم غرقم نموده عشقت حواسم را ربوده

اره

خواهم تو شوی محبوب دلم
خدایا غیر تو هم مگه کسی هست که صدای م و بشنوه
تو این شب زیبا که ستارها بر سقف اسمان میدرخشند تنها حاصل این زیبایی برایم تاریکی شبهای درازیست که جز اشک فراوان برایم سودی ندارد و چنان پر سوز میسوزم که دست تقدیر حاضر نیست اتش در قلبم و خاموش کند
و تو خدایی و تو میبینی اشکار
پس چه اندازه تحمل
من نمی خوام بگم من خیلی دارم سختی میکشم
ولی ایا واقعا جنبه ی این همه رو دارم؟

بی نفس ماندن دردیست

من به دنبال صدایت میدوم هر روز
پس کجایی که نگاهم مردست
پس کجایی که نفس دیگر نیست
پس کجایی که دلم پژمرد
پر سکوتم اما پر حرارت می سوزم
 تو که میبینی تو که میدانی

کاشکی بودی و می دیدی

و چه حالی دارم امشب
وچه تلخم من

بودنم تنها بود

آسمان را میبینی امروز
چون نگاهت زیباست اما
                     چون نگاهم بارانی
آن ستاره در دور است اما
                       من و تو با هم به ان ستاره ی دور می نگریم
پس تلاقی نگاهمان در دور چه شعف انگیزاست
همچنان امشب در راهم تا
میرسم تا این وسیع دشت خیالم
    و چه سبز است این دشت با نگاهت
همچنان در این دشت میدوم با یادت
و در این دشت دل انگیز که ندارد جز تو کس راه
من و تو تنهاییم
و چه تنهایی سرشاری
و چه نوری در راه است