سفری تا دورترین جای زمان

وصداهایی مبهم می شنوم

دل من میترسد

و چه می گویم من

من هم اکنون به اسمان تاریک در شب می نگرم

چشم هایم را می بندم

دو درخت می بینم در دور

اسمان را می نگرم

اسمان ابی تر از انست که من می پنداشتم

 ان طرف تر کمی دورتر از احساسم

چشمه ایی می جوشد

و خیالم که رسیده است به انجا تنها

اب پاکی می اورد از ان دور

تا که شاید که بشوید دل تنهای مرا

ناگهان من به خودم می ایم

من به دنبال چه هستم ؟

چشم هایم را باز می کنم اما

همه جا تاریک است  

وصداهایی مبهم می شنوم

دل من میترسد

تا به ابدیت

باز دوباره باران می اید

یک قدم تا به ابدیت نزدیکترم

چه خوشایند است چنین احساس شگرفی

ای خدایم من تو را می خواهم

تکه ای خوشبختی است حاصل دادن جانم

پس چرا لحظه ی صبر کنم؟

 

 

چه کنم با غم دل

سوز سردی می اید 

   دست گرمی می خواهم

دست گرمی که نگوید ای دو دستانت سرد

دست گرمی که نگوید خسته ام باز از این زمستان تباهی

 

کی گفته

در سکوتم پرسید

    اسمان را می گویم

تو چرا اینگونه ؟ تو چرا بارانی؟

از دلم فریادی گفت

           درد من از دوریست