چه توانم گفت

امروز که از حوصله ی تو نیز خارج رفتم چه بگویم؟
تو که دانسته نفس دادی به من اما چه بگویم اکنون ؟
 

        سوز تنهایی از ان دور می اید
                 من به گرمای نفسهایت محتاجم
        

تو بیا تا برسم تا به خدا

و سرانجام من از دور نفست را بوییدم
دلم اینجا دل تنگ است
من پر بودن با تو پر پروازم
پرم از عشق پر از اغازم
پرم از خواستنت تا فردا
انچنان فردایی که از امروز تا نهایت باشد
روی زردم سرد است
       نفسم پر درد است
چه غروبی اسمان دارد .تو غمش را نیز میبینی؟
می خواهم امشب برسم تا تو
تو کجایی ؟
نفسم دیگر نیست .
    تو جوابم باشم
تو بیا تا برسم تا به خدا
  تو بیا باش و بمان در شب سرد دلم
تو بیا باش نفسم مال تو باد
دلم از دوری تو بی تاب است
تو بیا تا برسم تا به خدا