وصداهایی مبهم می شنوم
دل من میترسد
و چه می گویم من
من هم اکنون به اسمان تاریک در شب می نگرم
چشم هایم را می بندم
دو درخت می بینم در دور
اسمان را می نگرم
اسمان ابی تر از انست که من می پنداشتم
ان طرف تر کمی دورتر از احساسم
چشمه ایی می جوشد
و خیالم که رسیده است به انجا تنها
اب پاکی می اورد از ان دور
تا که شاید که بشوید دل تنهای مرا
ناگهان من به خودم می ایم
من به دنبال چه هستم ؟
چشم هایم را باز می کنم اما
همه جا تاریک است
وصداهایی مبهم می شنوم
دل من میترسد
salam weblog e khoobi dary be manam sar bezan felan bye
سلام وبلاگ قشنگی داری
قشمگ هم می نویسی
به منم سر بزن