در سکوتی سرد میگذرد از پاییز

این چه رسمی است خدا میداند.

نه انقدر تلخ ونه هرگز شیرین که اینهمان زندگی نام نهادندش

چقدر می ارزد نمی دانم

...........................................................................

فارغ از این نفسم

میپرم بی بالم

می نویسم بی دستم

هر چه دارم در قلبست تو اگر می خوههی چشم دلباز کن و ببین  

نظرات 1 + ارسال نظر
zzzzzz سه‌شنبه 9 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 10:46 ب.ظ

وقتی که دیگه نبود به انتظارش نشستم .وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم.وقتی که تمام کرد من شروع کردمووقتی او تمام شد من اغاز شدم.چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگی کردن مثل تنها مردن..........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد